محترم حریف معروف
باز هم یک قصۀ قدیم تاریخی از پلان های شوم!
عزیزان! این روایت مانند بسا گپها تا حال گفته نشده است. دوستانیکه سن وسال شان از نیم قرن گذشته و زمان سردارداود مرحوم را بیاد دارند، میدانند که تیرباران او با هر وزن و اندازۀ متریک ( سیاسی- اجتماعی ) که بررسی شود، بزرگترین جنایت بود. لطفأ حق وناحق دلیل ارائه نفرمائید!
خلص کلام که سردار مرحوم بعد از آن همه وزارت، صدارت….. و کسب تجارب با براندازی المتوکل، اولین جمهوریت را اعلان و رهبری کرد. برای اولین بار در تاریخ پسا دولت سازیهای مدرن بزرگترین جهش و تکانه در سیاست گذاریهای همسایهگان آغاز شد. از پیمان های سیاتو ، سنتو ( بغداد) ….. غیر منسلک ووو میگذریم، برادران اخوانی ما به پاکستان فرار کردند ودر بالاحصار پشاورزیر بال نصیرالله بابر تعلیمات را آغاز نمودند.
مقدمۀ قصه
در ایران رضأ شاه از برکت عاید سرشار نفت وروابط خیلی نزدیک با امریکا، براندازی حکومت داکتر مصدق، برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله …. کسب امتیاز نام (ایران) و شهنشاه خواندن خویش، احساس خودبزرگ بینی وخودرأی بودن خاندان پهلوی و حواریون دربار کاملأ در جامعه احساس میشد.
ناگفته نماند که ایران از دید انکشاف اقتصادی اجتماعی واقعاً در نیمۀ اول دهه ۱۳۵۰ کشور بیمانند منطقه بود، اما از دید آزادیهای سیاسی/مدنی تحت سرکوب شدید ساواک و "فرمان" شهنشاه نفس میکشید! کوچکترین نقد و نظر به شاه و مطرح نمودن آزادیهای سیاسی مدنی بنام، کُرد، بلوچ،ترک ... و تمامی دیگراندیشان (غیر فارس) به شدیدترین نوع سرکوب میشد.
اکثریت ما میدانند که قوم یا ملت بلوچ یکی از قدیمیترین مردمان افغانستان، پاکستان و ایران تشریف دارند و شاید به دلیل موقیعت جغرافیوی یا عدم توجه حکومات مرکزی و یا هم به نسبت حس سرشار آزادمنشی، خیلی کم علاقه دارند تا در خط ودستور نظامها حرکت کنند. این مردم شریف و مهماننواز در سراسر بلوچستان پاکستان و هم در ولایاتنیمروز، فراه، هرات و زابل تا زاهدان ایران زندگی دارند. یک تعداد کثیر ایشان از بندر میر جاو تا رباط جعلی ... تا نیروز وکویته در کنار فعالیتهای آزادیخواهی (حقوق سیاسی ومدنی) عین از زمان بابای ملت تا همین حالا برای زندگی و معیشت خانواده به تجارتهای غیر قانونی ( قاچاق) نیز مصروف اند.
اصل قصه
در دامنههای کوه کریم کُشته زاهدان یک
تن از خوانین بلوچ بنام سردار آرین زندگی مینمود. جناب ایشان به گفتۀ خودش ۲۵۰۰ تن افراد مسلح ویک قوم کلان در عقب خود داشت. سال ۱۳۵۴-۵۵ زمانیکه شهنشاه در صدد تطمیع و تخویف حریفان سیاسی- قومی ومذهبی شد، سردار آرین به پاکستان رفت و مورد پذیرایی گرم ذوالفقار علی بوتو قرار گرفت.مناسبات میان بوتو و سردار داود بیخی گړکیچن بود. رادیوی کاکا جان سخت تبلیغات میکرد و قصۀ پشتونستان وآهنگهای ملنگ جان از طریق رادیو ولودسپکیرهای پارک زنگار ۱۲ ساعت در روز نشرات داشت.
در همین اوضاع آشفته شبی بوتو سردار آرین بلوچ را مهمان کرد. در جریان مهمانی به خان بلوچ بیشتر از صد میل اسلحه مدرن وم قدار زیاد روپیۀپاکستانی تحفهداد و گفت: «سردار صاحب من مشکلی دارم. خودت میتوانی آن را از سر راه ما برداری». سردار بدون معطلی گفت: «صاحب امر کنید. ما در خدمتیم". بوتو گفت: «با یک تن از سرداران شما در افغانستان مُشکل دارم و او نیز داود میباشد. چون روابط شما در کابل با سرداران خیلی وسعت دارد، اگر موفق شوی که او از سر راه ما برداری، در کویته بلوچستان برای تمامی خانواده ات زمین و جاگیر در نظر میگیریم و از لحاظ مالی همیشه مورد تفقد ما قرار خواهی داشت. یک سال قبل تعدادی از مخالفین سردار داود نزد ما تشریف آوردند، اما هیچکدام شان نه مانند خودت "سردار" استند و نه امکانات مادی ومعنوی لازم دارند. لذا تربیه و تجهیز آنها زمانگیر است».
سردار آرین با شنیدن چنین پیشنهاد با خرسندی وعده داد که این امر را اجرا میکند. بعد از یک هفته از راه کویته به نیمروز آمد وشب را در منزل دوست و خان دیگری به نام محمود گورگیچ سپری نمود.
درست بیاد ندارم که فردا یا چند روز بعد با یک تعداد افرادش اول به قندهار، بعداً با والی قندهار یکجا نزد سردار کلان به کابل آمد و طی ملاقات خصوصی به داود خان گفت: «من هم سردار هستم، تو هم سردار هستی. این نامردیه که بُغزارم پنجابی تو را بُکشه! بوتو قصد کُشتن تو را دارد.» وداستان ملاقات با بوتو را بازگو کرد. مرحوم داود خان از جا بلند شد وسردار آرین را در آغوش گرفت.
نمیدانم چند روز بعد مر حوم داود خان در یک ضیافت از خیربخش مری بایک تن از خانهای بلوچ پاکستان و از سردار آرین نیز دعوت نمود. بعد از ضیافت، داود خان در ملاقات دوبهدو از سردار آرین پرسید: «چه خدمت وچه ضرورت»؟ او در جواب گفت: «سردار صاحب ! شما میدانید که بچۀرضاخان در صدد دستگیری و ضربه وارد نمودن بالای ما و اقوام من است. میخواهم بروم عراق. اگر شما با عراق تماس بگیرید تا مرا اجازه دهد که با رفتن به آنجا کارهایم را ادامه بدهم، خیلی خوب میشود». (اینکه چرا عراق میرفت، من نپرسیدم.)
در آن زمان رئیس عراق احمد حسنالبکر، اما تمامی امور و قدرت به دست معاونش صدام حسین بود. چون سردار داود با صدام مناسبات خوب داشت، طی پیام خاصی موضوع را با وی در میان گذاشت. یک ماه بعد سردار آرین به عراق تشریف برد. اینجا در قسمت غرب شهر نیمروز در اخیر جادۀشفاخانه محلی برای متوطن شدن تعداد کثیری از افراد واقوام سردار آرین به دسترس شان گذاشت.
بعد از مدت کوتاه وضعیت ایران تغییر نمود و حضرت امام خمینی از فرانسه به ایران انتقال داده شد. نیمۀ اول دهۀ ۶۰ سردار آرین را در قلعۀخیلی بزرگ خویش در نیمروز دیدم. در داخل قلعه بیشتر از صد نفر مسلح از مبارزین بلوچش در سایههای دیوار لم داده بودند.
در آن زمان غلام محیالدین خان والی ولایت نیمروز بود و مهرعلی بلوچ رئیس خاد، سید محمد خان سنجرانی منشی حزبی ولایت، تیمور شاه خان هزاره که خیلی انسان محبوب ومردم دوست بود، قوماندادن څارندوی ولایت و علیاکبر خان قوماندان قطعۀ ۴ سرحدی بودند.
هیچ دیگه! جالبترین قسمت خاطره این بود که تمام ریش سفیدها و کلانهای دَوروبر با سردار آرین دوست داشتند فقط ( ودکا)روسی بنوشند. ویسکی، کانیاک و جین خوش نداشتند. زمانی که دلیلش را پرسیدم، یکی از آدمهای مُسن با ریش خیلی بلند وسپیدش گفت: چون اینجگاه خیلی گرمه، همی ودکای شوروی خوب طبیعت سرد داره.
ها دیگه! ناحق نگفته بودند که تجربه مادر علم است.