کاندید اکادمیسین اعظم سیستانی

داستان عشقی «رودابه و زال» درشاهنامه

قسمت اول

داستان دلدادگی«رودابه» شاهدخت کابلستان به «زال» شهزادۀ پیرانه سر زابلستان، در شاهنامه يکى از زيبا ترین و لطيف ترين داستان هاى عشقى است که ۶۵ سال قبل پژواک بزرگ آنرا ازنظم به نثر زیبا وپرحلاوت خود دراورده است ومن باافزودن چند مورد از ابیات شاهنامه آنرا آراسته ام .

سام پدر زال جهان پهلوان در بار منوچهر، فرمانرواى سيستان و زابلستان تا کابلستان است. در شبستان سام چلچراغى ميدرخشيد که دلآرام نامش بود. دلآرام که رخش چون گلبرگ و مويش چون مشک معنبر بود، سرانجام از سام بار گرفت و اين بار هر روز بيشتر بر تن زيبايش سنگينى ميکرد. بالاخره دلآرام سبک بارشد و فرزندى بروشنايى خورشيد بدنيا آورد:

زمادر جدا شد بــدان چنــد روز

نگارى چو خورشيد گيتى فروز

بچهره نکو بــود بـرسـان شيـد

وليکــن همه موى بودش سپــيد

چون زال را همه موى سپيد بود هفت روز تمام بر سام ياد نکردند و آن خورشيد را در شبستان نهان داشته بودند. تا آنکه دايه نريمان بر جهان پهلوان اندر امد و آن سخن بازگفت ، از تخت فرود آمدو سوى شبستان شد. چون فرزند را پيرسر يافت ازجهان يکسره نا اميد شد ، به نيايش درآمدو از دادارفرياد خواست و مرگ نيازکرد. «سام، بچه را چون بچه اهريمن پنداشت. از خنده آشکار ونهان مهان هراسيد وبفرمود تا زال را بردارند و از آن بوم وبر دور بگذارند. اين ستم فوراً بر کودک شيرخوار روا شد. او را بر فراز البُرزکوه گذاشتند وباز گشتند.

روزگارى دراز براين برآمد. جهان آفرين از آن کار بر سام خشمگين شد، تنش را برنج سپرد، او را به تيمار همى آزمود، چنانکه از پزشکان گيتى او را درمان نبود. کودک بدان جايگاه افتاده بود، گاهى سر انگشت مى مکيد و زمانى ميخروشيدتا آنکه سيمرغ را بچه گرسنه گرديد وبه پرواز برشد. ديدشير خوارى مي خروشد و هيچ مادرى فرياد او را نمى نيوشد. تنش برهنه و لبش خشک است . دايه او خاک و گهواره او خار است.

سيمرغ فرخنده بال پاک ديد وفرود آمد و کودک را از کهسار برداشت و وى را به کنام خود برد وبا بچگانش همى پروريد.

بدينگونه روزگارى دراز کودک در آنجا بود. با بچگان سيمرغ و آشيان او انس گرفته بود تا آنکه کاروانى برآن کوه برگذشت .

نيک و زشت پنهان نمى ماند. نشان زال در جهان پراگنده شد و از آن نيک پى به سام نريمان آگهى رسيد، بدينگونه ناخوشى از تنش يکسره رفت.

شبى از شبها ، سام از کار روزگار برآشفته و داغدل خفته بود، درخواب ديدکه مردى از کشور هندوان بر اسپى سوار است و نزديک سام فراز مى آيد و او را از شاخ برومندى مژده ميدهد. چون بيدارشد، مؤبدان را بخواندو از اين در چندگونه سخن براند. آنچه از کاروان شنيده و آنچه در برکشادند و گفتند کسى راکه يزدان نگهدارد از سرما و گرماتباه نگردد، بياراى و بسويش بگراى !

سام دوباره بخواب شدتا بامدادان که خورشيد بردمد نشان زال جويد، ولى دوباره در خواب ديد که درفش بلند بر البرز کوه برافراشته اند و جوانى خوبروى با سپاهى از پشت آن مى آيد. در دست چپش مؤبدى و در دست راستش بخردان نامور روانند. يکى از آن بخردان سام را سرزنش نمودو از کار فرزند آگهى داد. باز جهان پهلوان بهراس برخاست و موبدان را بخواند، سران سپه را همه برنشاند و دمان سوى کهسار براند تا افگنده خود را باز يابد. کوه را سر اندر پروين ديد، بلندتر از پرواز عقاب بود، ستيغى از آن بلند تر کشيده بود که گزند کيوان را برآن راه نبود.

سام برآن سنگ خارا و نيروى مرغ سهمگين آشيان نگاه کرد، جوانى ديدبکردار خود که گِرد آشيان ميگشت. راه برشدن جست ، ولى نيافت. روى برخاک گذاشت و فرزند بدرود گفته را باز خواست . نيازش همان گاه پذيرفته شد. سيمرغ از فراز کوه نگه کرد و سام و گروه او را بدانست. آنگاه به زال گفت : من دايه و پرورنده توام ، ترا «دستان» (مکر وغدر) نام نهادم ، پدرت سام جهان پهلوان بسراغت آمده است ، اکنون رواباشد که بردارمت وبى آزار نزديک وى بگذارمت. من ترا بدشمنى از خود دور نميدارم، بلکه بسوى پادشاهى ميگذارمت. بودن تو اينجا مرادر خوراست مگر ترا آنجا يگه از اين بهتر است. بعد سيمرغ پرخويش بکند و به زال داد تا اگر به مشکل بزرگ برخوردآنرا بسوزاند و آنگاه پر برگشاد و زال را نزديک پدر بگذارد. پدر چون بديدش زار ناليد و داد و نيروى و هنرشاه مرغان راستود. دل سام از ديدار فرزند بازيافته چون بهشت برين شد. از کوه فرود آمد، جامه خسروانه بخواست و تن زال را با خفتان پهلوانى پوشيد و گفت : «هيچ آرزو ى بردلت نگسلم» سپاه يکسره نزديک سام شدند وبر جهان پهلوان آفرين خواندند. زنگ هاى زرين بصدا در آمدو کوس ها گوش آسمان را خراشيد. سواران غريو برداشتند و آنگه به خرمى راه بگذاشتند تا آنکه بشادى بشهر اندر شدند.

از زابل به منو چهرشاه آگهى دادندو افسانه سام و زال را براو خواندند. به نوذر فرزند شاه فرمان داده شد تا سام و زال را به پيشگاه او بياورد. چون نزديک منوچهر رسيدند، پادشاه برپدر و فرزند آفرين خواند.منوچهر از ديدن زال شاد شد و فرمود تا او را راه ورسم رزم و بزم و آئين شادکامى بياموزند. زيراکه زال جز مرغ و کوه چيزى نديده بود. سام گفت با او پيمان بسته ام که هيچ آرزو در دلش نگذارم. شاه شادمان شد و پيمان او را ستود. آنگاه منوچهر جشن آراست . اسپان تازى زرين ستام ، شمشير هندى ، ديباو خز و بيجاده و زر فراوان داد. بردگان رومى ، ساتگين هاى زمرد و جام هاى پيروزه از مى پرکردند و به پيش آوردند. چون جشن آراسته شد، پيمانى بستند و از درياى چين تا درياى سند و از زابلستان تا هامون سيستان با تخت پيروزه وتاج از مهربيجاده و کمر بند زرين به سام نيرم ارزانى گرديد. کوس بر کوهه پيل بسته شد و سام و زال سوى زا بلستان روى نهادند.

روزگارى گذشت تا آنکه زال هنر هاى شاهان و پهلوانان بياموخت. چون سام بسوى گرگساران و مازندران آهنگ جنگ کرد، سردارى و تخت زابل را به فرزند بازگذاشت . پور سام چندى در زابل داد گرى کرد، چنانکه مردم و مهان را شادمان گردانيد. تا آنکه از دورى پدر دل تنگ شد. بخردان را بخواند و آنگاه با سواران و مردان دانش پژوه براى شکار بسوى کابلستان که نخجيرگاه دوران بود، بتاخت.

پادشاه گسترده کام کابل را «مهراب» نام بود. چون از کار دستان سام آگهى يافت نزد او شتافت . زال نيز پذيره شد. خوان پهلوانى نهادند وبرآن شادمان نشستند. مهراب در پور سام نگاه کرداز ديدار او شاد شد و دلش در کار او تيز تر گشت. چون مهراب از خوان زال برخاست ، با مهتران خود گفت : « بچهر و ببالاى اومردى نديده ام ، کسى نمى تواندکه زيبنده تر از وى کمر ببندد.»

يکى از مهان مهراب را ستود و به زال آگهى داد که در مشکوى او دخترى است که رويش روشنتراز خورشيد است و رخى چون بهشت دارد. پيکرش بکردار سيم است . اگر ماه جوئى همان روى اوست وگرمشک بوئى همان موى اوست .»

فردوسی، درحکایت آمدن زال به نزد رودابه ، تصويرى بس زيبا و دلکش از رودابه بدست ميدهد که گويى شاعر در هنگام کشيدن آن تصویر در خيال بدو دل داده است. به این تصویرگری توجه کنید:

ز سرتـا به پـايـش بـکـردار عــاج

بـرخ چون بهشت و ببالا چو ساج

برآن سفت سيمين دو مشکين کمند

سـرش گشــته چون حلقۀ پاى بنـد

رخـانـش چـو گلـنار و لب نار دان

ز سيميـن بـرش رستـه دونـار دان

دو چشمش بسان دو نـرگـس بباغ

مــژه تـيــرگـى بــرده از پــر زاغ

دو ابــرو بـسـان کـمـــنــد طــراز

بـرو تـوز پوشيـده از مشـک و ناز

بهشتـيـست ســرتـا ســر آراستــه

پـُـر آرايـش و رامــش و خواستـه

« مهر زال برآن ماه روى بجنبيد و به نا ديده بياد او سوگوارگرديد. شب را باستارگان بسر برد، چون خورشيد تافت و روى گيتى سپيد شد، بار بگشاد. گردان زرين ستام رفتند و درگاه او را بياراستند. شاه کابل روز ديگر با ز سوى خيمه شهزاده زابل شد و از اوپذيرائى و سر بلندى ديد. زال را بخانه خود خواند، دستان سام از تخت و مهرو تيغ و کلاه دريغ نکرد، مگر بنام آنکه مهتران او مى گسارى ميکنند، بخانه او نرفت. مهراب بر انديشه او آفرين خاند وبازگشت . مهمانان بارديگر يک يک او را ستودندو از ماه مشکونشين او چندان سخن گفتند که زال يکباره ديوانه گشت و خرداز او دور شد.

يک چند سپهر بر سر همى گشت و دل زال يکسره به مهر آگنده بود. انديشه اش فراوان بود، مگر نمي خواست به نزد خردمندان رسوا شود. با همه چيزيکه داشت کسى نداشت که همه چيز را با او در ميان بگذارد. روزى که مهراب شاه از نزديک زال باز گشته بود، بسوى شبستان خويش گذر کرد. در کاخ او دو خورشيد ميدرخشيدند: سیندخت جفت او و رودابه دخترش بود. رودابه که بسان بهشتى پر ازخواسته و بديبا و گهر آراسته بود، با مادر يکجا به نزدپدر شتافت. مهراب از ديدار شان يزدان را ستود، سيندخت پرسيد: اين پيرسر پور سام چه مرديست ؟ چه چهره و چه شيوه دارد؟ از تخت سخن ميگويد يا از سيمرغ و آشيانه ميسرايد؟ مهراب گفت : درگيتى از پهلوانان و گردان کسى نمى تواند پى زال بسپرد. دل شير و زور پيل دارد.دستش بکردار رود نيل است . برتخت زرافشان است و درجنگ سرافشان.

مويش سپيد ولى چهرش چون خورشيد است. چون رودابه اين سخن از دهن پدر شنيد، برافروخت و رويش گلنار شد. آرزوجاى خرد گرفت. مهر زال در دلش جاى گرفت و آرامش از او دور شد. رأى زن باستان چه نيکو گفته است که از مردان به نزديک زنان ياد مکنيد. رودابه را پنج پرستنده بود که برايش جان مى افشاندند.راز خود با ايشان در ميان نهادو چاره جست. پرستندگان را شگفت آمد، گفتند : اى افسر بانوان جهان! ترا از هندوستان تا به چين مى ستايند، نگاره رخت را به خاوران ميفرستند. نگين روشن و چلچراغ شبستان کابلستان هستى، چسان کسى را که پدر بر انداخته است ببر ميگيرى ! او پرورده مرغ کوه هاى بلند است . رودابه ايشان را بخشم خاموش ساخت و گفت :« دل من از ستاره تباه شده است ، چگونه بى ماه ميتواند شاد باشد، مرا زال بجاى تن و روان است .پرستندگان چون آواز دل رودابه را شنيدند، براز او آگاه شدند و بدل جوئى پرداختند و پيمان بستند که شهزاده زابل را نز د شاهدخت کابل بياورند.

ماه فروردين و سرسال بود، زال برکنار رودخانه بارگاه آراسته بود. کنيزکان بدانجا شدند و از کنار رود خانه فراوان گل چيدند تا آنگه از آنسوى رودخانه نگاه زال بر ايشان برافتاد. پرسيد کيانند؟ شنيد کنيزکان رودابه هستند. دراين گفت وشنود مرغى خشيشار از روى آب برخاست، زال کمان خواست و آن مرغ را از هوا برزمين افگند. خادمى را فرمود تا شکارش را بياورد. خادم در کشتى شد و از رودخانه گذشت . کنيزکى پيش آمد و نشان کماندار باز جست ، دانست که پور سام شاهزاده زابلستان است . از زيبائى و هنر او در شگفت شدند و گفتند در گيتى جز رودابه بهشت روى ، ديگرى بدان زيبائى آفريده نشده است . خادم باز گشت . زال از سخنى که رفته بود باز پرسيد و آگاه شد. دل زال جوان ترشد. ايشان را بخواند و از خوبى هاى رودابه چيزها شنيد. کنيزکان را فراوان دُر و گهر بخشيد. کنيزکان شاد برگشتند و پيمان درست کردندکه زال را به ديدار رودابه شادمان سازند. پورسام را بدان سان سرگرم و خوش کردند که دلش از غم تهى گشت و از شادى و آرزو پُرشد.

رودابه چشمش را براه دوخته بود. گام کنيزکان را از تپش دل ميشمرد. چون بيامدند و سخن باز گفتند، بسان ماه خنديدو فرمود همان شب به پور سام برسانند که دخت مهراب را آرزوى ديدار ديوانه کرده است. روز چشم براهى به پايان رسيد، چون خورشيد به سراپرده شام فرورفت ، پور سام بسوى مهر و آرزو گام برداشت. رودابه از فراز باره راه او را مى ديد. چون چشمش بزال افتاد فرياد شادباش بلند کرد. زال دوچندان مست و جوان گرديد. رودابه گيسوان مشکين از کنگره فروهشت تا پور سام را بدان کمند مشکين فراز آورد، دستان سام به موى او بوسه مهر داد. وکمند از پشت زين برون آورد و بر باره فراز آمد. هردو بکردار مست رفتند و سوى خانه زرنگار شدند.

رودابه دزديده در وى مينگريست و چشمش از آن افسر بيجاده سرخ خيره ميشد. بوس و کنارو پيمانه ، پيمان مهر را استوارتر کرد. زال گفت: هر چندچون منوچهر اين داستان بشنود، بدين کار همداستان نگردد و سام نيرم خروش برآورد و برمن بجوش آيد، اما من هرگز از پيمان نگذرم تا تو آشکارا جفت من گردى.. رودابه پاسخ داد: که جهان آفرين برزبانم گواه باد که جز تو ديگرى برمن پادشاه نگردد.»

هرزمان مهرشان بيشتر ميشد، خرد دورتر ميگرديد، آرزو پيشى ميکرد:

همى مهرشان هرزمان بيش بود

خــــرد دور بــود آرزو پـيش بود

همـى بـود بـــوس و کـنار و نبيـد

مگـر شيـــرکو گــور را نشکريد

« چنين بودتا خروسان بانگ زدند، آواى تبيره از سراپرده مهراب شاه بلند گشت و خورشيد ماه را بدرود کرد. زال از بالا کمند در افگند و از آن کاخ فرخنده فرود آمد. براسپ خويش نشست و بسوى شکارگاه بازگشت. چون بسراپرده خويش رسيد مؤبدان و سران لشکر را بخواند و راز خويش با ايشان در ميان نهاد تا خردمندان پيش بين در آن چه بينند و فرزانگان چه فرمايند. سخن برلب بخردان بسته شد. چون مهراب از ماندگان ضحاک بود از کمان منوچهر وسام هراسيدند. زال مايه خموشى را دريافت و راه گشايش سراغ کرد. موبدان پايان کام و آرام او را خواستند و پاسخ آراستندکه مهراب هرچند برتازيان پادشاه است، مگر ازگوهر اژدهاست ، مردى است بزرگ که نتوان او را تُنُک مايه گفت. راه آنست که نامه اى به سام جهان پهلوان نبشته آيد.

زال نويسنده يى را پيش خواند و گفت به پدرم نويد وپيام بفرست ، آنگاه بنويس که : اى گراينده تاج و کمر، روزگار مرا بدانسان که ديدى زاد. آنگاه که پدر در ناز و خزو پرندبود، مرا درته بال سيمرغ در البرز کوه جاى داد. به جاى شيرخون ميخوردم تا آنکه از آشيان به تخت و نام شدم . اکنون کارى دل شکن پيش آمد که نتوان آنرا در انجمن گفت . بدام مهر دخت مهرابشاه افتاده ام. شب هاى تيره يارمن ستاره و کنار من درياست. کوه گواه است که جهان پهلوان گفته بود: « هيچ آرزو بردلت نگسلم».

چون نامه بدست سام رسيد، سرش از انديشه گران گشت وبا خود گفت : کسى را که مرغ آموزگار باشدلاجرم از روزگار چنين کام دل جويد. مؤبدان را بخواند، ستار شناسان از آسمان و از آن کارباز جستند و گفتند: از اين دو پيلتنى به جهان آيد که به مردى ميان بندد، پى بدسگالان از بيخ زمين برکند. از سکسار و مازندران نشانى نماند و زمين را به گرز گران بجنباند، به دشمنان از او بد رسد و براى کشور خود نيکوئى و نام آورد.سام نيرم دلش شاد گشت و به فرزندپيغام داد. زال چون بدانست که پدر شاد است امیدوارگردید وبه فکر اندرشدکه باید منوچهرشاه را به این وصلت راضی کرد.

بقیه دربخش دوم

عقاید نویسنــــدگـان لـــزوما نظــر هـــوډ نمی باشــد