کاندید اکادمیسین اعظم سیستانی
داستان عشقی «رودابه و زال» درشاهنامه
رسالت سيندُخت مادر رودابه، به نزد سام پدر زال
بخش دوم
دراین بخش میخواهم نقش یک زن ویک مادر آگاه به رموز سیاست را در نجات وطنش از تباهی جنگ ،آنطور که من از شاهنامه دریافته ام با نثرونظم بیان کنم.
سيندخت نه تنها از اين جهت که زن شاه ومادر رودابه است، بلکه از این جهت که زنى خردمند ، هوشیار، و باتدبیر و سیاستمدار نيز بود شهرت دارد. اوبا همين برازندگی ها توانست کابل را از يک جنگ تباه کن با لشکرى بسرکردگى سام جهان پهلوان دربار منوچهر نجات بخشد. بخشى از این داستان عاشقانه متعلق به تدبير اين زن هوشمند و سخن دان است.
کابل بدستورمنوجهرشاه، مورد تهديد حمله سپاه زابلستان بسرکردگی جهان پهلوان سام نریمان قرار گرفت و خروش مردم کابل بلند شد و چاره از مهراب شاه طلبیدند.مهرابشاه سرگران گشت وبر سيندخت بر آشفت و از پیکار سام با خشم سخن گفت. سیندخت جوابداد اگر مهراب کار بدو باز گذارد، نزد سام مي رود وجهان پهلوان را از تباهي كابل باز مي دارد. مهراب شاه که به هوش ودرایت سیندخت باور داشت، کليد گنج خانه را در کفش گذاشت وبه اوگفت هرچه بذل وبخشایش میکنی بکن بشرطی که خاندان خود وکابل را از تباهی نجات بدهی.
سيندخت زيبا و هوشمند با کسب اجازه دست بکار مي گردد. ابتدا سيصد هزار دينار نقد براى نثار در پاى سام ، از خزينه بر ميدارد. سپس شصت پرستندۀ سيمين کمر با طوق هاى زرين بر ميگزيند و در دست هريکى جامى زرين مملو از لعل و جواهر و ياقوت و مرجان مى سپارد . بعد ده اسپ اعلى با ساز و برگ زرين با سى اسپ سيمين ستام از نسل تازى و پارسى با يکصد اشتر ماده و چهار پيل از اصطبل شاهى جدا ميکند و بدست پنجاه پرستنده زرين کمر مى سپارد.
پيلان واسپان بارکش و اشتران راهوار را ازجامه و فرش هاى پربها و پيداوار نفيس کابل بار مى بندد و دو صد قبضه شمشير هندى که هريک دسته هاى از طلا و نقره داشتند،بر اين هديه ها مى افزايد. در ميان اين هدايا، هديه هايى پر بها ترى براى شاه در نظر گرفته شده بود، و آن تاجى شاهوار با تختى زرين بود که با پيروزه و يا قوت مشبک شده بود. چون اين همه هدايا و خواسته ها بر طبق سليقه زنانه اش آماده گرديد، سيندخت خود را به ديباى زربفت ياقوتى بياراست و کلاه رومى بر سرگذاشت و بر اسپى باد پيمايى نشست و به عنوان فرستاده کابلشاه به نزديک جهان پهلوان سام از شهر بيرون شتافت.
بخشى از اين روايت بکلام دقيقى در شاهنامه خوشتر است :
بيــاراسـت تــن را به ديـبـاى زر
به دُر و بـياقــوت پــر مـايه بــر
پس از گنـج مهـراب بهــر نــثار
بــرون کـرد دينــارسيصـد هـزار
ده اسپ گـرانـمـايه بــا ســاز زر
پرسـتنده پنـجـه به زريـن کــمـر
بسيمين سـتـام آوريـدنـــد سـى
از اســپـان تــازى و از پــارسى
ابـاطـوق زرين پرستنده شصت
يکى جـام زر هـريکى را بدست
يکى تـاج پــرگــوهــر شـاهــوار
ابـا يـاره و طــوق و بـا گوشـوار
بـزرين وسيمين دو صدتيـغ هند
همـه تيــغ زهـــر آب داده پــرند
بـسان سپـهــرى يکى تخــت زر
زپـيـروزه و چنــد گــونه گـوهـر
صداشترهمه مـاده و سرخ موى
صـد اشترهـمه بارکش راه جوى
وزان ژنـده پـيــلان هنـدى چهار
همه جـامـه و فـرش کـردند بـار
چـو پردخت کار انـدرآمـد باسپ
چـو گـُردى بـکـردارآذر گُشسپ
يکـى تـرک رومى بسر برنـهـاد
يکى بـاره زير اندرش همچـوباد
سيندخت بدون آنکه پيکى پيش از خودبه لشکرگاه سام بفرستد و از آمدن فرستادۀ کابلشاه بسام اطلاعى بدهد، با کاروان هدايا يکراست به سوى لشکرگاه سام مى چمد و بناگاه به دربان خرگاه سام ندا درميدهد که سام را از آمدن فرستادۀ کابلشاه مطلع سازد و اجازه ورود بخواهد.
بـکار آگهــان گفـــت تا نـاگـهـان
بـگــويــنـد بـــا پهـلـوان جـهــان
کــه آمــــد فــرسـتــادهً کــابـلى
بـنـــزد سپــهــبـُـد يــلـى زابــلى
فـرود آمدازاسپ سيندخت ورفت
بـپـيـش سـپهـبـد خـراميـد تـفت
زمـيـن را بـبوسيـد و کرد آفـريـن
ابــر شــاه و بــر پهـلـوان زمـيـن
نثـار و پرستنـده و اسـپ و پيــل
رده بــر کشـيده ز در تـا دو ميـل
يـکايـک همه پيش ســام آوريــد
سـرپهــلوان خيـره شـدکـان بديـد
سام از دیدن سیندخت وهدایای او به فکر اندر شد وبعد دستورداد تا هدایان را بنام مهٔ کابلستان در گنج خانه گذارند.
سيندخت زبان به سخنورى ميگشايد و با کلام درخور يک شاه بانو به سام ميکويد :« اى جهان پهلوان سام ! و اى دانشى مرد که بزرگان از تو دانش مى آموزند ، از داد تو است که دروازه هاى بدى بسته شد! با گرز تو راه خدا پرستى گشوده گرديد، اين دادگرى نخواهد بود که گناهکارمهراب باشد، ولى مردم بيگناه کابل مجازات شوند؟ اين مردم همگى دعاگوى سلامت تو اند،ترا نه درخور است خون بيگناهان ريختن، که خداى ما و شما يکى است و او را خوش نمي آيد.»
چنين گفت سيـندخت با پــهـلـوان
کـه بـا رأى تـو پـيــرگردد جـوان
بـزرگــان زتــو دانـش آموخـتـند
بتـو تيـره گـيتـى بــر افـروخـتـند
بـداد تــو شـد بـسـته دسـت بـدى بـگـُــرزت گـشـــاده رۀ ايــــزدى
گـنه کـار اگـر بـود مهـراب بـود
ز خـون دلـش مــژه پـر آب بـود
سر بى گـناهـان کـابـل چــه کـرد
کـجـا انـــدر آورد بـــايــــد گــرد
هـمـه زنـده يکـسر براى تــو انـد
پـرستـنده و خـاک پــاى تـــو اند
از آن تـرس کوهـوش و زورآفريـد
درخشــنده نـاهـيـد و هورآفـريـد
نيـايـد چنــيـن کــار از تـو پـسـند
ميـان را بـخـون ريخـتن بر مبند
خـداوند مـــا و شما خـود يکيست
بيـزدان مـان هيـچ پـيکار نـيست
تو دانى نه نيکوست خون ريختن
ابـا بـى گنــاهـــان بــر آويـخــتن
بـدو سـام يـل گفت بــامن بگـوى
هـرآنـچت بپـرسم بهـانــه مجوى
سام که بى ترديد تحت تاثير سخنان بايسته سيندخت قرار گرفته بود، به سيندخت گفت که هرچه از او مى پرسد راست بگويد! و پرسيد که با چه کسى طرف است وخود چه نسبتى با مهراب دارد، همسر مهراب است يا يکى از نزديکان او؟ از رودابه و زال چه ميداند؟ آندو کجا همديگر را ديده اند؟ از زيبائى و فرهنگ رودابه برايش تعريف کند.
سيندخت گفت: اى جهان پهلوان ! بايد با من عهد بندى که برجان من وعزيزان از تو گزندى نيست، آنگاه هرچه گويم تمام حقيقت گويم. سام دست سيندخت بگرفت و به نور و خورشيد و مهر سوگند ياد نمود که او و کسانش زيان نبينند. چون سيندخت پيمان سام را استوار ديد ، زمين ادب بوسيد و از جا بلند شد و بعد آنچه سام پرسيد و آنچه خود ميدانست پاسخ داد و گفت :
که من خويش ضحاکم اى پهلوان
زن گـُـرد مهـراب روشــن روان
همـان مــام رودابـۀ مــاهـــروى
که دستان همى جان فشاندبروى
همـه دودمــان پيش يـزدان پاک
شـب تيـره تـا بـرکشد روز چـاک
همه برتـو خـوانيم و زال آفـرين
هـمـان برجـهان دار شــاه زمين
کنون آمدم تا هواى تــو چـيست
بکابل ترا دشمن ودوسـت کيست
اگـر ما گـنـه کـار و بـد گوهـريم
بدين پـادشاهى نـه انـدر خوريم
مـن اينک بـپيش تـوام مسـتمـنـد
بکُـش کُشتـنى، بستـنى را بــبـند
دل بى گنـاهـان کـابــل مــســـوز
کـزان تيــرگى انـدر آيـد بــروز
سخنـها چـو بشنيد ازو پـهـلـوان
زنى ديد بـا رأى و روشـن روان
برخ چون بهار و ببالا چو سـرو
ميانش چـو غـرو و بـرفتن تـذرو
چنـين داد پـاسخ کـه پـيمـان من درسـتست اگـر بگسلــد جان من
تو با کابـل و هرکه پيوند تُست
بمانـيد شــادان و دل تــنــدرست
بـديــن نيزهمـداســتانـم که زال
زگيتى چـو رودابـه جـويـد همال
سام به سيندخت اطمينان داد که ديگر زارى و لابه نکند و او به منوچهر نامه نوشته و زال را به دربار فرستاده است تا با هنر خود دل شاه را بدست آورد و پيمان پیوند زال و رودابه استوار گردد.
سيندخت از شنيدن سخنان سام ، شادمان شد و از سام خواست تا مهمان کابل گردد:
بدو گفت سيندخت اگـر پهلـوان
کند بنده را شاد و روشن روان
چمـانــد بکاخ مـن انـدر سمـنـد
ســرم بـر شــود بـاسمـان بـلنـد
بخنـده بـــدو گــفـت سام دلــيــر
کز انديشه دلرا مکن هيچ سيـر
بــرايـد بکـام تــو اين کــار زود
چو بشنيد سيـندخت پوزش نمود
سيندخت شادکام از نزد سام به خيمۀ خود بازگشت و پيکى تيز تگ به کابل فرستاد و از موفقيت تدبيرخود به مهراب مژده داد و افزود که بزودى خود نيز بدنبال پيک راهى کابل خواهد شد.
دوم روز چــون چشمـۀ آفتـاب
بـجنبيد و بيدارشد سر زخواب
گرانمايه سيندخت بنـهـاد روى
بــدرگـاه سـالار ديــهـيم جـوى
روا رو بــرآمـد ز درگـاه ســام
مـه بـانــوان خوانـدنـدش بـنـام
بيامـد بر سام و بــردش نـمـاز
سـخــن گفـت با او زمانى دراز
بدستـورى بــاز گشـتـن بـجـاى
شـدن شـادمان پيش کابل خداى
ورا سام يـل گفت برگيـر و رو
بگـو آنـچـه ديـدى بمـهراب گـو
سـزاوار او خـلـعـت آراسـتـنـد
زگنج آنچه پرمـايه برخواستـند
هم ازبهرمهراب وسينـدخت باز
هــم از بــهــر رودابـۀ دلـنــواز
بکابل دگـر سام را هـرچـه بـود
زبـاغ و زکاخ و زکشت و درود
بسيندخت بخشيد ودستش بدست
گرفت و يکى سخت پيمان ببست
سر افراز گردى و مردى دويست
بـدو داد وگفتش که اکنون مايست
سيندخت مظفرانه بکابل بازگشت و آنچه از سام ديده و شنيده بود با مهراب در ميان گذاشت. دل مهراب از خوشى چنان شادگشت گه گوئى درکالبد بيجان روح دميده باشد. سيندخت از رضائيت سام به پيوند زال و رودابه نيز به مهراب اطمينان داد و به آراستن جشن عروسى رودابه پرداخت.
درپایان این روایت دقيقى بلخی چه حکيمانه ميگويد:
زن و مـرد را از بلــنـدى مـنش
سـزد گر برآيد سراز سر زنـش
ســوى کـاخ دل نــيـز بشتـافـتى
کنــون هرچه جستى همى يافتى