کاندید اکادمیسین اعظم سیستانی

داستان عاشقی تهمينه شاهدخت سمنگان بر رستم

 

رستم جهان پهلـوان روزی به هـواى شکـار بر رخـش مى نشيند و بسـوى شکارگـاه به جــولان مى آيد. در شکارگاه گورى شکار ميکند وآنرا کبـاب و نوش جان ميکند. بعد زين اسپ را زير سر مي گذارد و لختی بخواب ميرود. ناگاه ماديانى درآن حدود پيدا ميشود و رخش را بدنبال خود ميکشد. وقتی رستم بيدارميشود،رخش رادر آن حوالي نمى يابد ، بناچار زين را بر پشت ميگذارد و رد پاى رخش را پى ميگيرد.سرانجام رستم از سمنگان سر ميکشد. که مرز توران بود

از افرادآن حوالی جوياى رخش ميگردد.

و تهديد ميکند که اگر رخش را به او باز نگردانند، دمار از روزگار شان برخواهد کشيد.

رستم را نزد شاه سمنگان مى برند وشاه که کارنامه هاى رستم را شنيده بود او به آسایش دعوت ميکند تا لختى آرام بگيرد ، البته رخش را برايش پيدا خواهند کرد، رستم قدرى آرام ميگيرد وبه بزم شاه سمنگان مى نشيند .

وقتى بزم به پايان میرسد رستم رابه خوابگاهى که با مشک و گلاب معطر شده بود رهنمايى کردند تا شب را به صبح بياورد.رستم در بستر بخواب عمیقی فرو میرود.پاسى از شب گذشته بود که در با آهستگى باز شد، پرستنده يى با شمعى معنبرداخل شد و از پس او شاهدخت سمنگان که شهرت رستم را مدتها قبل شنيده بود و در آرزوى ديدار اوجان مى داد بر بالين رستم فراز آمد.

همينکه چشم تهمينه بر پيکر ستبر رستم می افتد، با خود میگوید: خداى من ! آنچه من در روياها مى ديدم اينک در جلو چشمانم بر تخت آرميده است ، اين چه مخلوق خواستنى است. تهمينه آهى سرد میکشد و نفس تازه میکندو قدم جلو تر مینهد تا رستم را خوب تر ببيند، رستم که گويى سنگينى سايه سر تهمينه را حس کرده بود ، چشم گشود و پرسيد : کيستى و نام تو چيست؟

بپرسید از او گفت نام توچیست؟

چه جویی شب تیره ، کام توچیست؟

تهمينه پاسخ میدهد: نام من تهمينه است و شاهدخت سمنگانم ، بدان که روى مرا جز آفتاب کس نديده است، و جزهوا کسى با من همنفس نشده است. من داستانهاى دليرى ترا شنيده ام که بشکار شير ميروى و از ديو و پلنگ و نهنگ نمى ترسى، در پيکار با خصم بجاى لشکرى يکه مى جنگى و کسى تا کنون پشت ترا بر زمین نزده است . من دلباخته مردانگى های توام ، شاهان بسيارى خواستگاران منند، اما من ميخواهم تو سرور من باشى تا از تو فرزندی داشته باشم که مثل تو پشت لشکر و پناه کشورم باشد .

فردوسی از قول دقیقی زیبائی تهمینه را بدین گونه به تصویر کشیده است:

يکى بنده شمـعى معنبـر بـدست

خــرامـان بيامـد به بالـين مست

پس بنـده انــدر يـکى مـاهـــروى

چـوخورشيد تابان پرازرنگ وبوى

دوابرو کمان و دو گيـسـو کمـــند

بــبـالا بــکــردار ســـرو بـلــنــد

دوبرگ گلش سـوسن مى سـرشت

دوشمشاد عنبر فـروش از بهشت

بنا گوش تـابــنـده خـورشـيد وار

فـروهشــته زو حلـقـۀ گـوشـوار

لبان از طـبـرزد زبـان از شـکـــر

دهانـش مکـلل بــــدُر و گـــهــر

ستاره نهـان کـرده زيـــر عقــيـق

تـــو گفـتى ورا زهــره آمـد رفـيق

دو رخ چـون عقــيق يمانى بـرنگ

دهان چون دل عاشقان گشته تنگ

روانـش خـردبود و تن جـان پـاک

تـو گفتى کـه بــهـره ندارد زخـاک

ازو رستـم شيـردل خـيـره مـانــد

بـــرو بـرجهــان آفـريـن را بخـواند

بـپرسيد ازو گفت نام تو چـيست ؟

چه جوئى شب تيره کام توچيست؟

دقيقى بلخى در شاهنامه داستان اين دلدادگى و اين پيوند يک شبه را چنان به زيبايى تصوير کرده که جاى آنست تا با کلام شيرين شاعر اين بخش از داستان تهمينه و رستم را بشنويم و لذت ببريم.

چنين داد پـاسخ که تهـميـنـه ام

تـو گـوئى دل از غم بدو نيمه ام

يکى دخــت شـاه سمنگـان منم

زپـشـت هــژبـر و پـلنـگان مـنم

بگيتى زشاهان مرا جفت نيست

چومن زير چرخ کبود اندکيست

زپرده بــرون کس نــديـده مــرا

نـه هــرگــزکس آوا شنيده مــرا

بکــردار افســانـه از هــرکـسى

شنيدم هـمى داستـانــــت بسى

که از ديو و شـير و پلنگ و نهنگ

نترسى و هستى چنين تيز چنگ

چنين داستـانـها شنــيـدم زتــو

بـسى لب بدنـدان گزيــدم زتــو

بجستم همى کفت و يال و بـرت

بديـن شهرکـرد ايزد آبشخـورت

تـرا ام کـنون گـر بـخواهـى مـرا

نبـيند هـمى مرغ و ماهـى مـرا

از این داستان واین گونه برخورد شاهدخت سمنگان با رستم معلوم میشود که در روزگاران باستان، زن حق پیشنهاد ازدواج با مرد دلخواه خود را داشته است. تهمینه دلیل این پیشنهاد خود را چنین برمیشمارد:

يکى آنکه برتو چنــين گشـته ام

خـرد را زبـهــر هــوا کشـتـه ام

دو ديگـر کـه از تو مگر کـردگـار

نـشـاند يکى کــودکــم در کــنار

مگر چون تو باشد بمردى و زور

سپهـرش دهد بهره کيوان وهور

سـه ديگرکه رخشت بجاى آورم

سمـنـگـان هـمه زيــرپـاى آورم

رستم وقتی سخنان پرجاذبه شاهدخت را با آن همه فصاحت کلام و صراحت مقصود با زیبائی وهنرمندی می شنود، با مهربانى تهمينه را فرا میخواند و در کنار خويش جايش میدهد. وتمنای تهمینه را می پذیرد ودانشو مردی را نزد شاه میفرستد تا شاه را به این وصلت راضی کند. شاه نیز با خوشحالی با آن موافقت میکند و بعدمؤبدی فراخوانده میشودتا پیوند زناشوئی مطابق آئین ازدواج بجا آورده شود.

چو رستم بدانسان پري چهره ديد

زهـر دانشى نـزد او بـهــره ديــد

بر خويش خواندش چوسرو روان

بـيـامـد خــرامـان بـر پـــهـلـوان

بـفـرمود تـا مـؤبـــدى پـر هــنـر

بـيـايــد بخــواهــد، ورا از پــدر

بشد دانشـومنــد نـــزديک شــاه

سـخـن گـفـــتى از پهـلـوان سپاه

خـبرچـون بشاه سمـنگان رسيـد

از آن شـادمانى دلـش بردمــيــد

بدان پهلوان داد آن دخت خـويش

برآنسان که بـودست آئـين وکيش

بخشنودى و رأى و فـرمان اوى

بـخـوبى بـيـاراست پيـمـــان اوى

بدينسان شاهدخت سمنگان جفت تهمتن سيستان میشود. شب دراز بود و هردو از عمر خويش کام جستند و در عيش غنودند. صبحگاهان چون رستم ميدانست که تهمينه از او بار برداشته است ، مهره يى از بازو بند خودباز کرد و به تهمينه داد و گفت: اگرفرزند ما دختر باشد اين را به گيسويش ببند و اگر پسر باشد به بازويش، تا هرگه که مرا باز جويد با اين نشانى او را باز شناسم.

در اين داستان نيز بروشنى آزادى زن در انتخاب همسرش مطرح شده و معلوم ميگردد که زنان در دوره های تاریخ حماسی درعصرقبل از اوستا از آزادى عمل بيشترى برخوردار بوده اند.حاصل این پیوند سهراب برومند بود که در عنفوان جوانی در جستجوی پدر برخاست و در فرجام بدست پدر نا شناخته کشته شد که داستان این پایان غم انگیز یکی از صحنه های ترازیک شاهنامه فردوسی است و خواندن آن دلهای سنگواره را به گریه می آورد. در آینده به آن نیز پردخته حواهدشد.

پایان ۳ /۶/ ۲۰۲۵

عقاید نویسنــــدگـان لـــزوما نظــر هـــوډ نمی باشــد